سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هشت بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز: جمعه 103 فروردین 10
میگویند در کشور ژاپن مرد
میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب
بچشم
نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود
تزریق
کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود
.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد
درمان درد خود را
مراجعه
به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند
.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی
به او پیشنهاد
کرد
.... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند
.
وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود
دستور میدهد با
خرید
بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند
.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض
میکند
.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و
مستخدمین و هر
آنچه
به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و
البته
چشم دردش هم تسکین می یابد
.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به
منزلش دعوت می
نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود
متوجه میشود
که
باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز
چنین کرده و وقتی به محضر
بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش
تسکین
یافته؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما
این گرانترین
مداوایی
بود که تاکنون داشته
."
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این
ارزانترین نسخه ای
بوده
که تاکنون تجویز کرده ام
.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه
سبز خریداری
کنید
و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود
.
برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه
با تغییر چشم
اندازت(نگرش)
میتوانی دنیا را به کام خود درآوری
.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش
میباشد
.

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در چهارشنبه 89/6/17 و ساعت 3:14 عصر | نظرات دیگران()

    روزی
    عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
    شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به
    نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
    عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
    شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان
    بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
    استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و
    به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت
    را با آنها سپری کن."
    شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

    عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن
    عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
    سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و
    از دهانش خارج شد.
    او سومین عروسک را امتحان نمود.
    تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو
    یادشده خارج نشد.
    استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند،
    اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو
    شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه
    شنیده لب فرو بسته "
    شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع
    سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
    عارف
    پاسخ داد : " نه "

    و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده
    داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
    شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
    با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز
    خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
    عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
    برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
    شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک
    باقیماند
    استاد
    رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که
    بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند
    ".



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در یکشنبه 89/1/8 و ساعت 4:54 عصر | نظرات دیگران()

    Although poor, the little boy made a living by selling things on the streets to be able to go on with his education.
    It was midnight and he hadn"t been able to sell anything all day. The little boy was hungry. He didn"t know what to do . . .

    پسرک با این که فقیر بود از راه دست فروشی امرار معاش می‌‎کرد تا بتواند برای ادامه تحصیل خود پول جمع کند.
    آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود، به شدت گرسته بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند.

     Finally starving and desperate. He went to a shop and knocked to ask for some bread in exchange foe a few coins that were now left for him.
    But when the door opened unexpectedly he mumbled: "excuse me ma"am, can I have some water?"

    فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود. ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش مانده بود تکه نانی بخرد.
    ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد، پسر از روی دستپاچگی گفت: ببخشید خانم، آب دارید؟

    The woman understood that he was hungry. She went inside and come back with a glass of warm milk.
    The little boy drank it immediately in one breath.
    He put his hand in his pocket, embarrassed, and asked: "How much?"

    زن فهمید که پسر گرسنه است.داخل مغازه رفت و با یک لیوان شیر گرم برگشت.
    پسر از روی گرسنگی فوراً شیر را تا ته سر کشید و دست در جیبش کرد و گفت: خانم پولش چقدر می شود؟

    The young woman patted on the hand on the head and said:
    "God has taught us not to ask anything in return for our good deeds!"

    زن جوان دستی بر سر پسرک کشید، لبخندی زد و گفت:
    خدا به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!

    The little boy thanked her and walked away, but he never forgot that day . . .
    As the years passed by, the boy managed to go to the capital and enter the medical school.
    In only a few years time he became popular to be the best heart specialist in the city.

    پسرک تشکر کرد و رفت. اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد . . .
    سالها گذشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه در رشته پزشکی قبول شود و چند سال بعد مشهورترین متخصص قلب پایتخت شد.

    One day as he was setting in his office, they contacted him from the emergency department and asked for his help.

    یک روز که در اتاق خود نشسته بود، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.

    Recognizing the patient immediately, he ordered them to hospitalize her and prepare the operating room.
    During 24 hours of fatal surgery on her heart, the doctor managed to save the old woman from certain death.

    او به محض روبرو شدن با بیمار او را شناخت، فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده کنند.
    طی 24 ساعت او چند عمل جراحی حیاتی بر روی قلبپیرزن انجام داد و توانست او را از مرگ حتمی نجات دهد.

    When they put the envelope which held the bill for her treatments as she was being dismissed, the old woman felt a great sorrow. She has spent all her money on the past charges for her treatments and nothing was left for her now. But when she opened the envelope, in astonishment she saw that it read:
    "God has taught us not to ask anything in return for our good deeds!"

    روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورتحساب را مقابل پیرزن قرار دادند، او ناراحت بود، چون سالها تمام پولهایش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت. اما وقتی پاکت را باز کرد، با کمال حیرت صورتحساب خود را خواند که نوشته بود:
    خدا به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در شنبه 88/9/14 و ساعت 3:6 عصر | نظرات دیگران()

    آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور تصمیم گرفت وقت و زندگی خود را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، ‌اوضاع زندگی‌اش درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می‌شد.
    یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداپرستی شوی زندگی‌ات بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ‌چیز بهتر نشده.»
    آهنگر پاسخ داد: «در این کارگاه فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آنها شمشیر بسازم. می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به شدت حرارت می‌دهم تا سرخ شود، بعد با بی‌رحمی با سنگین‌ترین پتک پشت‌سرهم به آن ضربه می‌زنم تا فولاد شکلی بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم.»
    آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد: «گاهی فولادی که به دستم می‌رسد نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربه پتک و آب سرد آن را ترک می‌انداز‌د. می‌دانم که این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی درنخواهد آمد.»
    آهنگر مکثی کرد و ادامه داد: می‌دانم خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که آبدیده شدن رنج می‌برد. . .

    اما تنها چیزی که می‌خواهم این است:
    خدای من! از کارت دست نکش، تا شکلی که تو می‌خواهی به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی ادامه بده. هر مدت که لازم است ادامه بده. اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در پنج شنبه 88/8/7 و ساعت 4:33 عصر | نظرات دیگران()

    لیلی زیر درخت انار نشست،
    درخت انار عاشق شد،
    گل داد
    سرخِ سرخ . . .

    گلها انار شدند،
    داغِ داغ . . .

    هر اناری هزار دانه داشت، دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی می کردند، انار ترک برداشت.

    خون انار روی دست لیلی چکید.
    لیلی انار ترک خورده را خورد.
    مجنون به لیلی اش رسید.

    خدا گفت: راز رسیدن همین است، فقط کافی است انار دلت ترک بخورد . . .
    خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
    لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویش.
    لیلی رفتن است، عبور است و رد شدن.
    لیلی جستجوست، نرسیدن است و بخشیدن.
    لیلی سخت است و دور از دسترس.
    لیلی زندگیست، زیستنی از نوع دیگر.

    شیطان گفت: لیلی تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
    لیلی آسودگی است، خیالی است خوش.
    لیلی ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
    لیلی خواستن است، گرفتن و تملک.
    لیلی ساده است، همین جا دم دست است. . .

    و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود
    لیلی های ساده اینجایی
    لیلی های نزدیک لحظه ای . . .
    و مجنون هایی آمدند که هنوز انار دلهاشان ترک نخورده بود . . .



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در یکشنبه 88/7/26 و ساعت 4:50 عصر | نظرات دیگران()

    هر پلی چیزی در گوشم زمزمه می کند.

    برخی پلها معلوم نیست که به کجا منتهی می‌شوند، اما نوری در انتهای آن پل پیداست. یاد زندگی‌ام می‌افتم! نمی‌دانم که زندگی را چگونه و کجا به پایان خواهم برد؟
    اما نور امید در برابر دیدگاه و درون دلم جاری‌است.
    نوری که می‌دانم نسبتی با خدا دارد.

    برخی پلها این‌سویشان تاریکی است و آن‌سویشان نور. یاد کفشهایم می‌افتم که باید بپوشم و راه بیافتم رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

    برخی پلها آرامند!
    برای درک عظمت هستی سکوت لازم است.
    ندای هستی را در هیاهوی زندگی‌ام گم نکنم.

    برخی پلها غرق در رنگ هستند!
    یادم می‌آید که ای کاش من هم رنگ می‌گرفتم.
    هر چیزی با رنگ خودش زیباتر است و انسان با رنگ خدا!

    برخی پلها، پای در آب رودخانه دارند. یادم می‌آید برای آنچه در گذشته اتفاق افتاده است فقط گریه نکنم، بلکه از آن گذر کنم.
    پایاهام را بر اشکهایک بگذارم و بگذرم.

    برخی پلها را می‌بینم که غرق در نورند.
    به ذهنم می‌آید که مقصد همه چیز نیست، گاهی راهی که می‌رویم نیز مهم است.
    در راه فقط به رسیدن نیاندیشیم، از راه رفتن هم لذت ببریم.
    چشم دوختن به رسیدن، ما را از لذت رفتن بازندارد.

    بعضی پلهای طولانی را که می‌بینم، به ذهنم خطور می‌کند که برای عبور به سوی آینده‌ای بهتر باید سال‌ها در راه بود، اما همین راه است که آدمی را می‌سازد.

    بعضی پلها محزون هستند.
    درس می‌گیرم که حزن جزئی از زندگی است. کدام زندگی است که سهمی از حزن در آن نباشد. اما حزن خانه‌ی آدمی نیست. حزن پلی است به سوی آینده‌ای شادتر.

    برخی پلها چشم نوازند، اما جایی برای ایستادن و ماندن و تماشا کردن ندارند.
    این پلها می‌گویند: ‌بگذارید و بگذرید. چشم بیاندازید و دل مبازید.

    زندگی مانند یک پل، جای ماندن نیست. محل رفتن و رفتن و رسیدن است.
    ما برای ماندن خلق نشده‌ایم، برای . . .

    بعضی پلها نه معروفند و نه مجلل، اما به درد بخورند.
    درسی که می‌دهند این است:
    در گمنامی و سادگی هم می‌توان کارآمد بود، برای به درد بخور بودن نیازی به های و هوی نیست!


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در شنبه 88/7/25 و ساعت 9:16 صبح | نظرات دیگران()

    یک سخنران معروف در یک جلسه‌ای یک اسکناس در جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
    سخنران گفت: بسیار خوب! من این اسکناس را به یکی از شماها خواهم داد ولی قبل از آن می‌خواهم کاری بکنم.
    سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز حاضر است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت.
    این بار مرد، اسکناس را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟
    باز دست همه بالا رفت.
    سخنران گفت: دوستان من!‌ با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم چیزی از ارزشهای اسکناس کم نشد و همه شما خواهان آن هستید و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است.
    ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می‌گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می‌شویم، خم می‌شویم، مچاله می‌شویم، خاک آلود می‌شویم و احساس می‌کنیم که دیگر ارزش نداریم. ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهیم و هنوز برای افرادی که دوستمان دارند آدم با ارزشی هستیم.

    آرام باشید و بدانید که همه چیز را نمیتوا‌نیم ‌تغییر دهیم.
    و با شهامت آنچه را که می‌توانید، تغییر دهید.
    اینها به شما ارزش واقعی خواهد داد.
    حتی اگر مچاله و خاک آلود شوید . . .



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در سه شنبه 88/7/21 و ساعت 11:2 صبح | نظرات دیگران()

    اینجا همه هر لحظه می پرسند:
    «حالت چطور است؟»
    اما کسی یک بار از من نپرسید:
    «بالت . . .»
    دیشب دوباره
     گویا خودم را خواب دیدم:
    در آسمان پر می‌کشیدم
    و لابه‌لای ابرها پرواز می‌کردم.
    و صبح چون از جا پریدم
    در رختخوام
    یک مشت پَر دیدم
    یک مشت پَر، گرم و پراکنده
    پایین بالش
    در رختخواب من نفس می‌زد
    آنگاه با خمیازه‌ای ناباورانه
    بر شانه‌های خسته‌ام دستی کشیدم
    بر شانه‌هایم
    انگار جای خالی چیزی . . .
    چیزی شبیه بال
    احساس می‌کردم!

    شعرها: «احوال‌پرسی (1)» و «تعبیر خواب» از قیصر امین‌پور



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در سه شنبه 88/7/21 و ساعت 9:38 صبح | نظرات دیگران()

    چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت"من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم" هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. “
    شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . “ حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
    وقتی نوبت به سومین شمع رسیدمن عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. “ با اندوه کفت: پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
    کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»
    چهارمین شمع گفت:” نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. “
    چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
    بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنی



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در سه شنبه 88/6/24 و ساعت 5:1 عصر | نظرات دیگران()

    داستان مردی را که هرگز نمی‌شناختم شنیدم،
    حتماً‌ خدا می‌خواست که این داستان را بشنوم. . .
    او رئیس امنیت یک شرکت در برج‌های دوقلو بود.
    از حادثه برجها می‌گفت و اینکه  چگونه بعضی افراد شرکت جان سالم به در بردند.
    دلایل زنده ماندن این افراد دلایل کوچکی بیش نبود.
    * مدیر شرکت به خاطر پسرش ـ که آن روز مهد کودکش شروع شده بود ـ دیر به محل کار می‌آید.
    * شخص دیگری بخاطر اینکه آن روز نوبتش رسیده بود کیک سرکار بیاورد زنده می‌ماند.
    * و جالب‌تر فردی که آن روز یک جفت کفش قرمز نو می‌پوشد. او مسافت زیادی را تا محل
    کار طی می‌کند و بخاطر کفشهای نو پاهایش تاول می‌زند. جلوی یک داروخانه می‌ایستد تا چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده می‌ماند.

    بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر می‌کنم،
    به آسانسور نمی‌رسم،
    برمی‌گردم تا تلفن را جواب دهم . . .
    و همه چیزهای کوچک و ناراحت‌ کننده‌ی دیگر
    با خود فکر می‌کنم اینجا دقیقاً همان‌جایی است که خدا می‌خواهد من در این لحظه باشم.

    می‌خواهم هر چه را که می‌نگرم، درست ببینم و هرچه را که می‌بینم در آن اندیشه کنم و از دستان خدا ـ که در کار است ـ غافل نمانم

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط عارف مجتهدزاده در سه شنبه 88/6/10 و ساعت 7:33 عصر | نظرات دیگران()
       1   2      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    تغییر نگرش
    عارف و شاهزاده
    یک لیوان شیر
    آهنگر
    لیلی
    درس زندگی از یک پل
    ارزش یک انسان
    بالت چطور است؟
    گفتگوی چهار شمع
    جایی که خدا می خواهد باشم
    5 صفت مداد
    بدون دلیل
    خراش عشق
    می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
    خدا هست
    [عناوین آرشیوشده]

    بالا

    بالا